یه عالمه کار با یه عالمه کمبود وقت!!

وقتی حس میکنی یه عالمه کار رو سرت ریخته در نقطه مقابلش تنها تصوری که ذهنت میرسه اینه که یه عالمه وقت کم داری واسه انجامشون!!!

... 

اینم یه عکس ناز و دوست داشتنی که از دیدنش سیر نمیشم!!

محتوای کیف پول من...

تو یکی از این وبلاگ گردی هام چشمم به پستی از یک وبلاگ خورد که به نظر جالب می اومد...این بازی بعد روانشناسی شخصیتی داره. حالا با این عکس من نمیدونم شخصیتم چه جوری نشون داده می شه. ولی وکیل الرعایای عزیز تونسته خوب به این موضوع اشاره کنه. 

 

فکر کنم از عکس اینجوری دیده میشه که حسابی بی نظم باشم ولی اینجوری نیست. فقط این و بگم من محتوای کیف و ریختم رو میز و عکس گرفتم. اونقدر عجله داشتم که الان بعد از دو سه ساعت اومدم و یه چیزای دیگه به این پست اضافه کردم.

...

دوستانی که به این بازی دعوتند عبارتند از شاذه عزیز و لولوجونم و ماهی خانوم گل و محدثه پیکانی مهربانم و باقی دوستانی که دوست دارن تو این بازی شرکت کنن.

ضد حال بدتر از این سراغ داری؟!!/من هنوز مشکوکم!!!

امروز با دوست جون بالاخره رفتیم بیرون. ولی در کمال ناباوری دیدیم هر دو نمایشگاه کاملا بسته است. دست از پا درازتر و با لب و لوچه آویزون برگشتیم خونه. 

... 

من ماه و دم غروبی امروز دیدم موقع برگشت به خونه. ماه کاملا بالاتر از افق بود و یه جورایی مشکوک بود به ماه شب دوم. من نمی دونم اگه همیشه به این راحتی ماه شب اول دیده میشه چه نیازی به تجهیزات نجومی هست؟! این تجهیزات زمانی استفاده میشه که ماه به سختی رویت بشه نه به این راحتی. من هنوز مشکوکم...همسری میگه چون ماه شعبان ۳۰ روزه شده ماه روز اول بیشتر مشخص میشه...ولی من باز هم مشکوکم!!! 

... 

پی نوشت: وبلاگ تکونی کردم این چند روز...دوستای جدید و قالب جدید و سر زدن های وقت و بی وقت به وبلاگم تو این چند روز...خلاصه که اینجوری بیشتر دوست دارم...

یه پست طلب حلالیت!(مثل این آخوندها حرف زدم)!!!

امروز تو گراواتار ثبت نام کردم. عکسش و دقیق یادم نیست از کدوم سایت برداشتم. مال هر کی بود خواستم حلال بشه...از هر عکسی تو نت خوشم بیاد ذخیره می کنم. البته فکر کنم همه تقریبا این کار و بکنن. اما حالا گفتم بگم تا جایی واسه نا رضایتی وجود نداشته باشه. 

بازم میام 

فعلا.

یه ماه رمضون خوشکل...!!

یه سلام دوباره... 

آخی دلم واستون تنگ شده بود.

راستی ماه رمضون داره میاد و یه حس و حال قشنگ همه رو در بر میگیره!(البته اونایی که روزه میگیرن!!) جدیدا‌‌ًها(یه اصطلاح جدیده از مصدر جدید!!!) تعداد روزه خواران زیاد شده...(به استثناء اونایی که دکتر منعشون کرده) خلاصه قشنگه و دوستش دارم.  

قراره با دوست جون بریم نمایشگاه هایی که تو ماه رمضون برپا میشه. خیلی وقت هم هست دوست جون و ندیدم  هم اونو میبینم هم نمایشگاه و میریم. با یه تیر دو نشون!!! 

تو این ماه قراره از طرف مسجد محلمون جلسه قرآن برگزار بشه و اسم من و هم رد کردن واسه قرائت قرآن. من که تو جمع میترسم هول شم همه رو چپ اندر قیچی بخونم.دعا کنید سوتی ندم که پای آبروم در میونه!!!وایی از الان عزا گرفتم که چی می شه بالاخره...!! 

خب اینم از این پست. تا بعد...

چهل پسین لارستان و کلاس معلق عکاسی من!!

سلااااااااااااااااااااااام دوستام!!! 

جاتون خالی دیروز و دو روز قبلش لار بارون بارید. به صورت رگبار بود ولی همون باعث شد هوا اونقدر خوب بشه که کلی ذوق کنم. خصوصا دیشب هوا عالی بود باد خیلی خنکی هم می وزید همراه با بوی نم بارون. من که همه اش دوست داشتم بیرون از خونه باشم. خلاصه که اسم این بارون های عصرگاهی توی لار خودمون چهل پسین هست. از قدیم الایام عصرهای تابستون تو تیر و مرداد بادها شروع می کنن به وزیدن و ابرها رو جمع می کنن و شروع می کنه به باریدن بارون. تا شب هم ابرها رو می بره صبح هوا صاف و آفتابی هست ولی عصر دوباره شروع می شه تا ۴۰ روز. البته این مال چند سال قبل بوده و دو سالی بود که دیگه اصلا هیچ عصری بارون نیومد ولی امسال دو بار یعنی پنج شنبه گذشته و دیروز یعنی دوشنبه این اتفاق قشنگ افتاد. امیدوارم از این مطلب لذت برده باشید و بدونید که شهر ما رو باید جزء عجایب هفت گانه می آوردن!!!!  

...

و اما مطلب دوم اینکه کلاس عکاسیمون بالاخره برگزار شد. قضیه از این قرار بود که پارسال دو جلسه از ۵ جلسه رو رفتیم و به دلیل نداشتن پروژکتور کلاس تعطیل شد. و بالاخره شنبه بعد از حدود یک سال جلسه سوم هم برگزار شد. باید چندتا عکس بگیرم از اشیای بی جان و ببرم تا استاد روی عکسا نظر بده. خلاصه که جونمون به لب رسید تا این کلاسه دوباره برگزار شد. 

... 

فکر کنم پر حرفی کردم. فعلا بای تا های.

هوای خنک میخوام!

دلم یه جای خیلی خیلی خیلی خنک می خواد!!  

... 

پی نوشت: دو روز گذشته با همسری شیراز بودیم. اونجا هم هوا چنگی به دل نمی زد!!

کادوی روز مرد هم دردسریه واسه زنها!!

یه لحظه که به خودم میام میبینم یکماه از آخرین به روز رسانی وبلاگم میگذره... 

ای دل غافل!!! 

تولد حضرت علی نزدیکه و من در فکر تهیه کادو برای بابا و بابای همسری و خود همسری هستم.قاطی کردم چه کار باید بکنم و چی بخرم که به درد بخور باشه! 

تو یکی از بخشای خبری بعد از تولد حضرت فاطمه یه نما از ماشین پرایدی رو نشون داد که یه کادوی خیلی بزرگ رو سقف ماشین گذاشته بودن. خبر هم(فکر کنم مضمونش این بود دقیق جملاتش یادم نیست)این بود که حالا اگه این کادو بخواد برای روز پدر جبران بشه ،حتما یه کارتن بزرگ جوراب هست!! 

خب آخه مردا هستن و یه دست لباس تنشون!! مثل زنها نه از جواهرات استفاده می کنن نه ظرف و ظروف شیک خوشحالشون می کنه نه کادوی دکوری و....خلاصه که همون جورابی که ما سالی یه بار یه جین براشون میگیریم واسه یه سالشون بلکه هم بیشتر کفایت می کنه!!(البته این جمله مزاحی بیش نبود!!) ولی خلاصه که کلافه هستم!! 

به هر حال پیشاپیش این تولد بزرگ و به همه تبریک می گم. امیدوارم منش آدمها ذره ای به منش و اخلاق حضرت علی نزدیک بشه که در این صورت دنیا گلستان می شود.

یک چهارم از یک قرن کم نیستا!!!

روزا مثل باد دنبال هم میذارن. مثل یه چشم به هم زدن میگذرن. فکر کنم برای بار سوم یا چهارم باشه که اینجا تولدم و تو این روز اعلام می کنم. اما امسال برام خیلی فرق می کنه. از همین حالا که میگم ۲۵ ساله شدم احساس خیلی خوبی بهم دست نمیده. باورم نمیشه که یک چهارم از یک قرن و زندگی کردم. ولی به هر حال یکسال دیگه هم گذشت و من به عمرم اضافه شد. واسه یه زن(فقط بعضی ها!!!) شاید خوشایند نباشه که سنشو به همه اعلام کنه اما هیچ وقت از واقعیت که نمیشه فرار کرد.(البته من از این قرتی بازی ها خوشم هم نمیاد!!!).گرچه دلم واسه ۲۰ سالگیم تنگ میشه اما باید قبول کرد که همه در گذر عمر مثل هم هستیم و لااقل به این یکی تو تقسیم بندی سهم دنیا ظلم نشده. پس از لحظه لحظه اش لذت میبرم و می گم تولدم مبارک.همسری هم دیشب خواست سورپریزم کنه ولی جور نشد بنابراین دستش رو شد و قرار شد امشب برنامه سورپریز شدنم و اجرا کنه!(این لوس بازی های بچه گونه رو دوست دارم!!!) 

مبارک مبارک تولدم مبارک!!!

کار پیدا کردن هم کار پیدا کردنای قدیم!...

دیروز خبردار شدم اداره ای دو تا نیرو می خواد. منم رفتم... اما در کمال حیرت نتونستم به مصاحبه راه پیدا کنم...مسخره تر از این نمیشه برام...راحتتر از آب خوردن میتونستم برسم به مصاحبه. کمی استرس و کمی هم دست و پاچلفتی رو با هم قاطی کنید میشه یک خرابکاری بزرگ...واقعا که...