یک چهارم از یک قرن کم نیستا!!!

روزا مثل باد دنبال هم میذارن. مثل یه چشم به هم زدن میگذرن. فکر کنم برای بار سوم یا چهارم باشه که اینجا تولدم و تو این روز اعلام می کنم. اما امسال برام خیلی فرق می کنه. از همین حالا که میگم ۲۵ ساله شدم احساس خیلی خوبی بهم دست نمیده. باورم نمیشه که یک چهارم از یک قرن و زندگی کردم. ولی به هر حال یکسال دیگه هم گذشت و من به عمرم اضافه شد. واسه یه زن(فقط بعضی ها!!!) شاید خوشایند نباشه که سنشو به همه اعلام کنه اما هیچ وقت از واقعیت که نمیشه فرار کرد.(البته من از این قرتی بازی ها خوشم هم نمیاد!!!).گرچه دلم واسه ۲۰ سالگیم تنگ میشه اما باید قبول کرد که همه در گذر عمر مثل هم هستیم و لااقل به این یکی تو تقسیم بندی سهم دنیا ظلم نشده. پس از لحظه لحظه اش لذت میبرم و می گم تولدم مبارک.همسری هم دیشب خواست سورپریزم کنه ولی جور نشد بنابراین دستش رو شد و قرار شد امشب برنامه سورپریز شدنم و اجرا کنه!(این لوس بازی های بچه گونه رو دوست دارم!!!) 

مبارک مبارک تولدم مبارک!!!

کار پیدا کردن هم کار پیدا کردنای قدیم!...

دیروز خبردار شدم اداره ای دو تا نیرو می خواد. منم رفتم... اما در کمال حیرت نتونستم به مصاحبه راه پیدا کنم...مسخره تر از این نمیشه برام...راحتتر از آب خوردن میتونستم برسم به مصاحبه. کمی استرس و کمی هم دست و پاچلفتی رو با هم قاطی کنید میشه یک خرابکاری بزرگ...واقعا که...

من و دلتنگی هام

من آخرین رهگذرم 

تو این خیابون بلند 

دیر اومدم که زود برم 

دل به صدای من نبند... 

...... 

دلم واسه عکس گرفتن تنگ شده دلم واسه خوندن زبان انگلیسی تنگ شده. دلم واسه نقاشی تنگ شده. دلم واسه کتاب خوندن تنگ شده. دلم واسه دیدن طبیعت تنگ شده. دلم واسه وبلاگم تنگ شده بود. اصلا دلم واسه همه چیزای دنیا تنگ شده... 

راستش امروز دارم یه نفس راحت می کشم. کار موقتی که داشتم ۵شنبه تموم شد و رفت پی کارش. آخییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییش. 

از موقعی که از سر کار می اومدم مثل جنازه بی هوش می شدم و به هیچی نمی رسیدم. ولی حالا احساس میکنم یه عالمه وقت دارم تا به این چیزای دوست داشتنی برسم و خودم و سرگرم کنم. 

اینم از من و دلتنگی هام. فعلا بای تا بعد برسیم به های!!!!!