دلم گاهی وقتا پر می کشه!

دیروز یکی از دوستای همکلاسیم بهم زنگ زد. می خواست ازم خداحافظی کنه که برن به یه سفر خیلی خوب و دوست داشتنی. مکه! سرزمین خوبی ها! مدینه شهر پیامبر(ص) امروز حرکت کردن. البته از خیلی وقت پیش می گفت می خوان با خانواده برن اما دیروز که زنگ زد ازم خداحافظی کنه یه غم بزرگ رو دلم نشست. منم دلم گاهی وقتا پر می کشه...دلم می خواد یه بار هم که شده رو به روی کعبه بایستم و نماز بخونم! کاش می شد!...انشاءالله خدا قسمت همه بکنه من و هم فراموش نکنه...

داستان دخترک و پیرمرد

این داستان و از وبلاگ قبلی عارفه برداشتم که الان دیگه اون وبلاگ به روز نمی شه!. از این داستانش فوق العاده خوشم اومد منم نوشتمش اینجا...البته ازش مجوزهای لازم رو گرفتم!!!

...

فاصله ی دخترک تا پیرمرد یک نفر بود ، روی نیمکتی چوبی ، روبه روی یک ابنمای سنگی.

پیرمرد از دخترک پرسید:

-غمگینی؟

-نه.

-مطمئنی؟

-نه

-چرا گریه می کنی؟

-دوستام منو دوست ندارن.

-چرا؟

-چون قشنگ نیستم.

-قبلا اینو به تو گفتن؟

-نه

-ولی تو قشنگترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.

-راست می گی؟

-از ته قلبم آره.

دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستانش دوید، شاد شاد.

چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد‌، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت.....