این داستان و از وبلاگ قبلی عارفه برداشتم که الان دیگه اون وبلاگ به روز نمی شه!. از این داستانش فوق العاده خوشم اومد منم نوشتمش اینجا...البته ازش مجوزهای لازم رو گرفتم!!!
...
فاصله ی دخترک تا پیرمرد یک نفر بود ، روی نیمکتی چوبی ، روبه روی یک ابنمای سنگی.
پیرمرد از دخترک پرسید:
-غمگینی؟
-نه.
-مطمئنی؟
-نه
-چرا گریه می کنی؟
-دوستام منو دوست ندارن.
-چرا؟
-چون قشنگ نیستم.
-قبلا اینو به تو گفتن؟
-نه
-ولی تو قشنگترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
-راست می گی؟
-از ته قلبم آره.
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستانش دوید، شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت.....