واگن درجه چهار

سلام بر دوستای گلم...خیلی وقت بود تو وبلاگم داستان نذاشته بودم. داستانی که در پایین می خونید از کتاب جانب عشق عزیز است فرو مگذارش انتخاب کردم. امیدوارم خوشتون بیاد.
...
در هند قطارها سه درجه دارند. در دوران استعمار هند توسط انگلیسی ها کوپه های درجه یک تنها برای طبقه ی حاکم (انگلیسی ها) در نظر گرفته شده بود. کوپه های درجه دو مخصوص طبقات بالای جامعه ی هند بود و کوپه های شلوغ و کثیف درجه سه با صندلی های چوبی اکثریت مردم هند (فقرا) را در خود جای می داد.

گاندی که وحدت خود را با فقرا از طریق شبیه کردن زندگی خود با زندگی آن ها تحقق عینی بخشیده یود همواره برای پی گیری مبارزاتش با واگن های درجه سه سفر می کرد.

وقتی کسی دلیل این امر را از او پرسید به سادگی پاسخ داد: چون واگن درجه چهار نداریم.

داستان دخترک و پیرمرد

این داستان و از وبلاگ قبلی عارفه برداشتم که الان دیگه اون وبلاگ به روز نمی شه!. از این داستانش فوق العاده خوشم اومد منم نوشتمش اینجا...البته ازش مجوزهای لازم رو گرفتم!!!

...

فاصله ی دخترک تا پیرمرد یک نفر بود ، روی نیمکتی چوبی ، روبه روی یک ابنمای سنگی.

پیرمرد از دخترک پرسید:

-غمگینی؟

-نه.

-مطمئنی؟

-نه

-چرا گریه می کنی؟

-دوستام منو دوست ندارن.

-چرا؟

-چون قشنگ نیستم.

-قبلا اینو به تو گفتن؟

-نه

-ولی تو قشنگترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.

-راست می گی؟

-از ته قلبم آره.

دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستانش دوید، شاد شاد.

چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد‌، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت.....

امید به بخشش

شخصی را به جهنم می بردند. در راه بر می گشت و به عقب خیره می شد. ناگهان خدا فرمود: او را به بهشت ببرید. فرشتگان پرسیدند چرا؟ پروردگار فرمود: او چند بار به عقب نگاه کرد.

او امید به بخشش داشت!

نمی گویم خدایا چرا من!

آرتور اشی (Arthur Ashe) قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون به خاطر خون آلوده ای که در جریان یک عمل جراحی در سال ۱۹۸۳ دریافت کرد، به بیماری ایدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد. او از سراسر دنیا نامه هایی از طرفدارانش دریافت کرد. یکی از طرفدارانش نوشته بود: «چرا خدا تو را برای چنین بیماری دردناکی انتخاب کرد؟‌» آرتور در پاسخش نوشت:در دنیا، ۵۰ میلیون کودک بازی تنیس را آغاز می کنند.۵میلیون نفر یاد می گیرند که چگونه تنیس بازی کنند.۵۰۰ هزار نفر تنیس را در سطح حرفه ای یاد می گیرند.۵۰ هزار نفر پا به مسابقات می گذارند. ۵ هزار نفر سرشناس می شوند. ۵۰ نفر به مسابقات ویمبلدون راه پیدا می کنند، ۴ نفر به نیمه نهایی می رسند و ۲نفر به فینال ... و آن هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتم خدایا چرا من؟ و امروز هم که از این بیماری رنج می کشم، نیز نمی گویم خدایا چرا من؟

نکته مهم

مردی در اتومبیل گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت.ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی به طرف پسرک رفت و او را سرزنش کرد. پسرک گریان با تلاش بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی به زمین افتاده بود جلب کند.پسرک گفت: اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند.برادر بزرگم از روی صندلی به زمین افتاد و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم. برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از پاره آجر استفاده کنم مرد بسیار متاثر شد و از پسرعذرخواهی کرد؛ برادر پسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند.

در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما پاره آجر به سویتان پرتاب کنند. خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند، زمانیکه ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سوی ما پرتاب کند. این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه.

شیر یا خط/بهترین خبر/عاشقان واقعی خدا

جنگ عظیمی بین دو کشور در گرفته بود.ماه ها از شروع جنگ می گذشت و جنگ کماکان ادامه داشت.سربازان دو طرف خسته شده بودند.فرمانده یکی از دو کشور با طرحی اساسی قصد حمله بزرگی به دشمن داشت و آن طرح با چنان دقت و درایتی ریخته شده بود که فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان کامل داشت ولی سربازان خسته، دو دل بودند.
فرمانده سربازان خود را جمع کرد و راجع به نقشه حمله خود، توضیحاتی به آن ها داد.سپس سکه ای از جیب خود در آورد و گفت:سکه را بالا می اندازم، اگر شیر آمد پیروز می شویم و اگر خط آمد شکست می خوریم.سپس سکه را به بالا پرتاب کرد.سربازان با دقت، حرکت و چرخش سکه را در هوا دنبال کردند تا به زمین رسید.شیر آمده بود.فریاد شادی سربازان به هوا برخاست.فردای آن روز، با نیرویی فوق العاده به دشمن حمله کردند و پیروز شدند.پس از پایان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت:قربان، آیا شما واقعا می خواستید سرنوشت کشورمان را به یک سکه واگذار کنید؟
فرمانده لبخندی زد و گفت:بله.و سکه را به او نشان داد.
هر دو طرف سکه شیر بود!!

...

رابرت دو وین چنزو، گلف باز بزرگ آرژانتینی یک بار برنده جایزه بزرگ مسابقات جهانی شد و چک خود را دریافت کرد.مصاحبه ای کوتاه با خبرنگاران و روزنامه نگاران انجام داد وسپس به سمت ماشینش رفت تا به خانه برگردد.هنوز در ماشین را باز نکرده بود که زنی جلو آمد و به او تبریک گفت.چهره زن بسیار محزون بود و به سختی و با لکنت زبان به رابرت گفت که فرزندش به سختی بیمار است و او پول ندارد که خرج عمل جراحی فرزندش را بدهد.رابرت بلافاصله چکی کشید و به دست زن داد و گفت:برو به داد فرزندت برس و اگر باز هم مشکلی داشتی پیش من بیا.هفته بعد، یکی از دوستان رابرت که از جریان این زن و بچه بیمارش خبر داشت به سراغ او آمد و گفت:خبری برایت دارم.آن زن و بچه بیمارش را به خاطر داری؟آن زن یک کلاهبردار بود و اصلا فرزندی ندارد.او سرت را کلاه گذاشته است رفیق!.رابرت گفت:منظورت این است که بچه مریضی وجود ندارد؟دوستش گفت:درست است.رابرت گفت:خدا را شکر.این بهترین خبری است که در این هفته شنیده ام. 

... 

فرشته ای در خیابان قدم می زد. در دست راست او یک مشعل بود و در دست چپش یک سطل آب.

رهگذری از فرشته پرسید: با آب و اتش چه می خواهی بکنی؟

فرشته پاسخ داد: با مشعل می خواهم خانه های مجلل بهشت را بسوزانم و با سطل آب می خواهم آتش جهنم را فرو بنشانم.

آنگاه پی خواهیم برد که عاشقان واقعی خدا چه کسانی هستند. "دنیا جای سوداگری نیست"

می خواهی چه کاره شوی؟

چند هفته قبل یک لحظه عمیق الهام بخش را تجربه کردم.مشغول تمیز کردن یکی از بچه ها بودم که آلیسا دختر پنج ساله مان آمد و روی تخت کنارم نشست.

ــ مامانی وقتی بزرگ شدی می خوایی چی بشی؟

فکر کردم این یک جور بازی با رویاست، و برای اینکه در بازیش شرکت کرده باشم گفتم:فکر کنم وقتی بزرگ شدم مامانی بشم.

ــ تو نمی تونی مامانی بشی چون همین حالا مامانی هستی.وقتی بزرگ شدی می خوایی چی بشی؟

این بار گفتم:خب شاید وقتی بزرگ شدم مبلغ مذهبی بشم.

مامانی،نه! تو همین حالا مبلغ مذهبی هستی.

گفتم:متاسفم عزیزم دیگه نمی دونم باید چی بشم!

ــ مامانی فقط بگو وقتی بزرگ شدی می خوایی چی بشی؟می تونی هر چی بخوایی بشی!

در آن لحظه چنان تحت تاثیر آن حرف قرار گرفته بودم که نتوانستم فورا جواب بدهم، آلیسا هم از من ناامید شد و اتاق را ترک کرد.

آن تجربه چند لحظه ای جایی در اعماق وجودم را تحت تاثیر قرار داد.به این دلیل که دیدم از نگاه دختر کوچکم هنوز هم می توانم آنچه که می خواهم باشم.سنم، شغلم، پنج فرزندم،‌ شوهرم، مدرک کارشناسی ارشدم، هیچ کدام مهم نبودند.

در نگاه کودکانه او هنوز هم می توانستم رویا پردازی کنم و ستاره بچینم.در نگاه کودکانه او آینده من هنوز تمام نشده بود.از نگاه کودکانه او من هنوز می توانستم یک فضا نورد یا یک پیانیست و یا حتی خواننده اپرا شوم.در نگاه کودکانه او من هنوز باید رشد می کردم و فرصت های بسیاری در زندگی ام باقی بود.زیبای واقعی این برخورد دخترم زمانی برایم روشن شد که متوجه شدم او با تمام معصومیتش عین این سوال را از پدربزرگ و مادربزرگش هم پرسید.

آمده است که در کهنسالی از آنچه هم اکنون هستم بسیار متفاوت خواهم بود.من دیگری در حال متولد شدن است... .

و اما شما....وقتی بزرگ شدید می خوایید چه کاره شوید؟!

قورگورو و کانباغه

قورباغه به کانگورو گفت: من می توانم بپرم و تو هم.پس اگر با هم ازدواج کنیم بچه مان می تواند از روی کوه ها بجهد، یک فرسنگ بپرد و ما می توانیم اسمش را قورگورو بگذاریم. کانگورو گفت چه فکر جالبی، من با خوشحالی با تو ازدواج می کنم اما درباره قورگورو، بهتره اسمش را بگذاریم کانباغه. هر دو سر قورگورو و کانباغه بحث کردند و بحث کردند. آخرش قوباغه گفت: برای من نه قورگورو مهمه نه کانباغه، اصلا من دلم نمی خواهد با تو ازدواج کنم. کانگورو گفت:بهتر.قورباغه دیگر چیزی نگفت.کانگورو جست زد و رفت. آن ها هیچ وقت با هم ازدواج نکردند. بچه ای هم نداشتند که بتواند از کوه ها بجهد یا یک فرسنگ بپرد.چه بد، چه حیف که نتوانستند فقط سر یک اسم توافق کنند!.

شل سیلوراستاین

مسافران

 مسافری نزدیک شهر بزرگی از زنی که کنار جاده نشسته بود پرسید:مردم این شهر چگونه اند؟
زن گفت:مردم شهری که از آن آمده ای چگونه بودند؟
مسافر پاسخ داد:بسیار بد، غیر قابل اعتماد و از هر نظر نفرت انگیز.
زن گفت:مردم این شهر نیز چنین اند.
هنوز مسافر اول نرفته بود که مسافر دیگری از همان شهر رسید و راجع به مردم شهر پیش رویش سوال کرد.
باز هم زن در مورد مردم شهری که مسافر از آنجا امده بود سوال کرد.
مسافر دوم گفت:آن ها مردم خوبی بودند.راستگو، سخت کوش و بسیار بخشنده.از این که آن جا را ترک کردم غمگینم.
زن خردمند پاسخ داد:پس آن ها را در شهری که پیش رو داری باز خواهی یافت.

۱۹/ناخن خور

بعضی از مردم ناخن هاشون و مانیکور می کنن.

بعضی ها هم سوهان می زنن.

اکثرا ناخن هاشون و از ته می گیرن.

ولی من همشون و کامل می خورم!

بله،می دونم عادت زشتیه.

ولی قبل از اینکه شروع به سرزنش کنید،

یادتون باشه که من هیچ وقت،هرگز،

دل کسی رو نخراشیدم!.

شل سیلوراستاین