یه سه راهی عجیب!

چند وقت پیش همراه دوست جونم رفته بودم بیرون برای تکمیل تحقیق برای یکی از استادان.موقع برگشت سه تا پسر بچه جلومون سبز شدن که هر کدومشون یه بسته آدامس داشتن و می خواستن که ازشون خرید کنیم.اتفاقا چون من از اون آدماس ها که طعم موز هم داره دوست دارم خواستم بخرم.حالا از کدومشون؟تو سه راهی گیر کردم.منم که نمی خواستم دل هیچ کدومشون و بشکنم از هر کدومشون یه دونه برداشتم و پول و بهشون دادم.چنان ذوقی کردن کردن که بیا و ببین.دوست جون هم همینطور که بهم می خندید گفت بهار تو چه کارایی که نمی کنی!...منم گفتم که از اینکه دل هیچ کدومشون و نشکستم خوشحالم!...ولی به اینجا که ختم نمی شه که...کاش دولت یه فکری به حال این بچه ها بکنه...بعضی وقتا که واقعا قصد خرید نداری چنان بهت گیر می دن که تو هم مجبور می شی که ازشون خرید کنی.

پی نوشت:این پست وبلاگ گلدونه عزیز من و به نوشتن این خاطره تشویق کرد!

بی حوصلگی

از این بی حوصلگی دارم کلافه می شم.خدا کنه زودتر این چند روز باقی مونده هم بگذره و بریم سر کلاس تا از بی حوصلگی در بیام.واقعا از اینکه بعد از اتمام تحصیلاتم بخوام تو خونه بمونم دیوانه می شم.امیدوارم مشکل بی کاری زودتر حل بشه تا وقتی مدرکم و گرفتم بتونم واسه خودم کاری دست و پا کنم. اما یه ضرب و المثلی رو شنیدی که می گن شب دراز است و قلندر بیدار؟!من که البته چشمم برای رفع مشکل بیکاری آب نمی خوره ولی مثل همیشه به خدا توکل می کنیم.اون خودش همه مشکلات و حل می کنه.انشاءالله

قرآن خوندن من

شما تا به حال قرآن و از آخر خوندید و بیایید اول؟!!ولی من همچین کاری کردم!!راستش این قرآن خوندن من قضیه داره!من یه قرآن زیپی کوچولو دارم که نوشته هاش تقریبا ریزه و همین باعث می شه که تو خوندن با مشکل مواجه شم.منم چند روز قبل از ماه مبارک رمضان به همراه دوستم جونم رفتیم که قرآن بزرگ بخرم.تو ماه مبارک که نتونستم قرآن و ختم کنم چون وقتی سوره بقره رو می خونم احساس می کنم اصلا این سوره قصد تموم شدن نداره. منم دلسرد می شم و قرآن و می بندم و می ذارم کنار.چند وقت قبل تو فرجه برای امتحانات پایانترم بودیم که یه هو به ذهنم رسید از آخر شروع کنم بیام اول!منم شروع کردم.چون سوره ها کوچولو هستن آدم ذوقش برای خوندن بیشتر می شه. احساس می کنم قرائت قرآن برام راحت تر شده و روانتر می خونم.خیلی خوشحالم.الان که دارم اینا رو می نویسم جزء ۲۲ هستم و می خوام سوره فاطر و شروع کنم به خوندن.راستش تو این مدت روزی دو یا سه سوره می خوندم.با توجه به اینکه امتحان هم داشتم از نظر خودم هنر می کردم.ولی خوشحالم که اون ذوق و شوقه در من ایجاد شده و دارم با عشق آیات قرآن و می خونم.

هات شکلات

الان دلم یک هات شکلات خوشمزه می خواد!...

نمی گویم خدایا چرا من!

آرتور اشی (Arthur Ashe) قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون به خاطر خون آلوده ای که در جریان یک عمل جراحی در سال ۱۹۸۳ دریافت کرد، به بیماری ایدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد. او از سراسر دنیا نامه هایی از طرفدارانش دریافت کرد. یکی از طرفدارانش نوشته بود: «چرا خدا تو را برای چنین بیماری دردناکی انتخاب کرد؟‌» آرتور در پاسخش نوشت:در دنیا، ۵۰ میلیون کودک بازی تنیس را آغاز می کنند.۵میلیون نفر یاد می گیرند که چگونه تنیس بازی کنند.۵۰۰ هزار نفر تنیس را در سطح حرفه ای یاد می گیرند.۵۰ هزار نفر پا به مسابقات می گذارند. ۵ هزار نفر سرشناس می شوند. ۵۰ نفر به مسابقات ویمبلدون راه پیدا می کنند، ۴ نفر به نیمه نهایی می رسند و ۲نفر به فینال ... و آن هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتم خدایا چرا من؟ و امروز هم که از این بیماری رنج می کشم، نیز نمی گویم خدایا چرا من؟

کجاست آن سرپناه گرم

دلم برای اونایی که تو این شب های سرد زمستونی جایی رو به عنوان سر پناه ندارن می سوزه!

البته کسی نمی دونه ولی شاید زندگی در نظر اونا زیبا تر از دید کسی باشه که توی اتاق شخصی خودش با تمام امکانات روز زندگی می کنه!

نکته مهم

مردی در اتومبیل گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت.ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی به طرف پسرک رفت و او را سرزنش کرد. پسرک گریان با تلاش بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی به زمین افتاده بود جلب کند.پسرک گفت: اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند.برادر بزرگم از روی صندلی به زمین افتاد و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم. برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از پاره آجر استفاده کنم مرد بسیار متاثر شد و از پسرعذرخواهی کرد؛ برادر پسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند.

در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما پاره آجر به سویتان پرتاب کنند. خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند، زمانیکه ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سوی ما پرتاب کند. این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه.

شیر یا خط/بهترین خبر/عاشقان واقعی خدا

جنگ عظیمی بین دو کشور در گرفته بود.ماه ها از شروع جنگ می گذشت و جنگ کماکان ادامه داشت.سربازان دو طرف خسته شده بودند.فرمانده یکی از دو کشور با طرحی اساسی قصد حمله بزرگی به دشمن داشت و آن طرح با چنان دقت و درایتی ریخته شده بود که فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان کامل داشت ولی سربازان خسته، دو دل بودند.
فرمانده سربازان خود را جمع کرد و راجع به نقشه حمله خود، توضیحاتی به آن ها داد.سپس سکه ای از جیب خود در آورد و گفت:سکه را بالا می اندازم، اگر شیر آمد پیروز می شویم و اگر خط آمد شکست می خوریم.سپس سکه را به بالا پرتاب کرد.سربازان با دقت، حرکت و چرخش سکه را در هوا دنبال کردند تا به زمین رسید.شیر آمده بود.فریاد شادی سربازان به هوا برخاست.فردای آن روز، با نیرویی فوق العاده به دشمن حمله کردند و پیروز شدند.پس از پایان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت:قربان، آیا شما واقعا می خواستید سرنوشت کشورمان را به یک سکه واگذار کنید؟
فرمانده لبخندی زد و گفت:بله.و سکه را به او نشان داد.
هر دو طرف سکه شیر بود!!

...

رابرت دو وین چنزو، گلف باز بزرگ آرژانتینی یک بار برنده جایزه بزرگ مسابقات جهانی شد و چک خود را دریافت کرد.مصاحبه ای کوتاه با خبرنگاران و روزنامه نگاران انجام داد وسپس به سمت ماشینش رفت تا به خانه برگردد.هنوز در ماشین را باز نکرده بود که زنی جلو آمد و به او تبریک گفت.چهره زن بسیار محزون بود و به سختی و با لکنت زبان به رابرت گفت که فرزندش به سختی بیمار است و او پول ندارد که خرج عمل جراحی فرزندش را بدهد.رابرت بلافاصله چکی کشید و به دست زن داد و گفت:برو به داد فرزندت برس و اگر باز هم مشکلی داشتی پیش من بیا.هفته بعد، یکی از دوستان رابرت که از جریان این زن و بچه بیمارش خبر داشت به سراغ او آمد و گفت:خبری برایت دارم.آن زن و بچه بیمارش را به خاطر داری؟آن زن یک کلاهبردار بود و اصلا فرزندی ندارد.او سرت را کلاه گذاشته است رفیق!.رابرت گفت:منظورت این است که بچه مریضی وجود ندارد؟دوستش گفت:درست است.رابرت گفت:خدا را شکر.این بهترین خبری است که در این هفته شنیده ام. 

... 

فرشته ای در خیابان قدم می زد. در دست راست او یک مشعل بود و در دست چپش یک سطل آب.

رهگذری از فرشته پرسید: با آب و اتش چه می خواهی بکنی؟

فرشته پاسخ داد: با مشعل می خواهم خانه های مجلل بهشت را بسوزانم و با سطل آب می خواهم آتش جهنم را فرو بنشانم.

آنگاه پی خواهیم برد که عاشقان واقعی خدا چه کسانی هستند. "دنیا جای سوداگری نیست"

اولین باش/عروسک کوکی/زشتی و زیبایی/اشک اجاره ای

اولین کسی باش که می خندد. وقتی دلیلی برای خندیدن نمی بینی،همان زمانی است که بیشترین نیاز به خندیدن است.
اولین کسی باش که می بخشد.افکار منفی گذشته را برای همیشه کنار بگذار.
اولین کسی باش که کاری را انجام می دهد.هر چه زودتر اقدام کنی، کارهای بیشتری می توانی انجام دهی.
اولین کسی باش که تشکر می کند.برخورد حق شناسانه، زندگی ات را مملو از خوشبختی می کند.
اولین کسی باش که با موقعیت های جدید و متفاوت وفق می یابد.وقتی تغییرات را می پذیری، کارهایت را با علاقه بیشتری می توانی انجام دهی.
دیگر برای داشتن زندگی بهتر منتظر ننشین.بلکه اولین کسی باش که به جلو حرکت می کند و تنها کسی باش که سبب این حرکت می شود. 

... 

مدت ها بود که می دیدمش!

می خندید

شاد بود

می رقصید

آواز می خوند!

ولی بعد از اینکه یک مشتری همسفرش را خرید و برد

شکست!

خرد شد!

با غم همراه شد!

هیچ وقت فکر نمی کردم که عروسک کوکی ها هم

می تونن عاشق بشن! 

... 

زشت و زیبا!

زشتی را از زیبایی جدا نکنیم!

آخر تا زشتی نباشد زیبایی معنا ندارد!

...

دلم سوخت!

وقتی که لبخند

جایش را به اشک

اجاره داد!

می خواهی چه کاره شوی؟

چند هفته قبل یک لحظه عمیق الهام بخش را تجربه کردم.مشغول تمیز کردن یکی از بچه ها بودم که آلیسا دختر پنج ساله مان آمد و روی تخت کنارم نشست.

ــ مامانی وقتی بزرگ شدی می خوایی چی بشی؟

فکر کردم این یک جور بازی با رویاست، و برای اینکه در بازیش شرکت کرده باشم گفتم:فکر کنم وقتی بزرگ شدم مامانی بشم.

ــ تو نمی تونی مامانی بشی چون همین حالا مامانی هستی.وقتی بزرگ شدی می خوایی چی بشی؟

این بار گفتم:خب شاید وقتی بزرگ شدم مبلغ مذهبی بشم.

مامانی،نه! تو همین حالا مبلغ مذهبی هستی.

گفتم:متاسفم عزیزم دیگه نمی دونم باید چی بشم!

ــ مامانی فقط بگو وقتی بزرگ شدی می خوایی چی بشی؟می تونی هر چی بخوایی بشی!

در آن لحظه چنان تحت تاثیر آن حرف قرار گرفته بودم که نتوانستم فورا جواب بدهم، آلیسا هم از من ناامید شد و اتاق را ترک کرد.

آن تجربه چند لحظه ای جایی در اعماق وجودم را تحت تاثیر قرار داد.به این دلیل که دیدم از نگاه دختر کوچکم هنوز هم می توانم آنچه که می خواهم باشم.سنم، شغلم، پنج فرزندم،‌ شوهرم، مدرک کارشناسی ارشدم، هیچ کدام مهم نبودند.

در نگاه کودکانه او هنوز هم می توانستم رویا پردازی کنم و ستاره بچینم.در نگاه کودکانه او آینده من هنوز تمام نشده بود.از نگاه کودکانه او من هنوز می توانستم یک فضا نورد یا یک پیانیست و یا حتی خواننده اپرا شوم.در نگاه کودکانه او من هنوز باید رشد می کردم و فرصت های بسیاری در زندگی ام باقی بود.زیبای واقعی این برخورد دخترم زمانی برایم روشن شد که متوجه شدم او با تمام معصومیتش عین این سوال را از پدربزرگ و مادربزرگش هم پرسید.

آمده است که در کهنسالی از آنچه هم اکنون هستم بسیار متفاوت خواهم بود.من دیگری در حال متولد شدن است... .

و اما شما....وقتی بزرگ شدید می خوایید چه کاره شوید؟!