قورگورو و کانباغه

قورباغه به کانگورو گفت: من می توانم بپرم و تو هم.پس اگر با هم ازدواج کنیم بچه مان می تواند از روی کوه ها بجهد، یک فرسنگ بپرد و ما می توانیم اسمش را قورگورو بگذاریم. کانگورو گفت چه فکر جالبی، من با خوشحالی با تو ازدواج می کنم اما درباره قورگورو، بهتره اسمش را بگذاریم کانباغه. هر دو سر قورگورو و کانباغه بحث کردند و بحث کردند. آخرش قوباغه گفت: برای من نه قورگورو مهمه نه کانباغه، اصلا من دلم نمی خواهد با تو ازدواج کنم. کانگورو گفت:بهتر.قورباغه دیگر چیزی نگفت.کانگورو جست زد و رفت. آن ها هیچ وقت با هم ازدواج نکردند. بچه ای هم نداشتند که بتواند از کوه ها بجهد یا یک فرسنگ بپرد.چه بد، چه حیف که نتوانستند فقط سر یک اسم توافق کنند!.

شل سیلوراستاین

مسافران

 مسافری نزدیک شهر بزرگی از زنی که کنار جاده نشسته بود پرسید:مردم این شهر چگونه اند؟
زن گفت:مردم شهری که از آن آمده ای چگونه بودند؟
مسافر پاسخ داد:بسیار بد، غیر قابل اعتماد و از هر نظر نفرت انگیز.
زن گفت:مردم این شهر نیز چنین اند.
هنوز مسافر اول نرفته بود که مسافر دیگری از همان شهر رسید و راجع به مردم شهر پیش رویش سوال کرد.
باز هم زن در مورد مردم شهری که مسافر از آنجا امده بود سوال کرد.
مسافر دوم گفت:آن ها مردم خوبی بودند.راستگو، سخت کوش و بسیار بخشنده.از این که آن جا را ترک کردم غمگینم.
زن خردمند پاسخ داد:پس آن ها را در شهری که پیش رو داری باز خواهی یافت.

امتحان سبز رنگ

امتحان امروز سبز رنگ بود

از دیروز دلم مثل سیر و سرکه می جوشید که نکنه سر جلسه نتونم امتحانم و خوب بگذرونم.

اما خدا رو شکر مثل اینکه سبز از آب در اومد!!!