بوی بهار...

حال و هوای بهار یه چیز دیگه است. انگاری که همه چیز رنگ و بوی بهار به خودش می گیره. الان توی شهرم بوی گلای صحرایی داره کولاک می کنه. شبها رو که دیگه نگو...بوی شب بوهایی که من همیشه دوستشون دارم توی هوا غوغایی به پا کرده که بیا و ببین. من و آقای همسری روز جمعه به همراه خانواده رفتیم بیرون. طرفای عصر رفتیم یه خورده تو کوه و کمر بگردیم من گل شب بو جمع می کردم همسری تند و تند ازم عکس می گرفت.دیشب و شب قبلش با بوی این گلا خوابم برد...واقعا خوش عطره.. اینم عکس شب بوها...ببینید...



دیگه اینکه برای سفره هفت سین و تزئیناتش برنامه هایی دارم که اگه شد براتون عکسش و می ذارم ببینید.

دوباره می آم...

من هستم فعلا....

سلام بچه ها...ببخشید قول دادم زود بیام ولی نشد...این مدت اینترنت نمی تونستم وصل شم....ولی شاید از این به بعد....

منتظرم باشید...به تک تکتون تو روزای آینده سر می زنم...

موفق باشید

امتحان و اسباب کشی

دیروز امتحان کامپیوتر داشتم. حالا ساعت چند؟ ۱بعد از ظهر(ساعت از این گندتر نبود بذارن؟!!). با بدبختی تقریبا تونستم دو دور کتاب ICDL درجه 1 رو بخونم. دیگه وقتی گزینه ها به زبان لاتین باشه و همه عملکردهاش هم شبیه به هم و همینطور مطالب خیلی زیاد هم باشه دیگه حسابی نور علی نور می شه!!. تازه فقط چهار مهارت WORD و EXCEL و ACSESS و POWER POINT بود. خیلی امکان اشتباه هست. بغل دستی من یه دختری نشسته بود ازم پرسید: من پاورپوینت نخوندم می شه یه چیزایی ازش و بهم بگی؟ من هم تو دلم قیافه ام اینجوری شده بود!!!!(). من حالا چی بهش می گفتم؟ هیچی یادم نبود. آخه تستی خونده بودم و حفظ نکرده بودم. یه چیزایی که به صورت مشترک برای این چهار تا مهارت بود و یادم مونده بود بلغور کردم و گفتم. حالا درست یا غلطش دیگه خدا داند و بس. امتحانای عملی هم از هفته بعد شروع می شه. خدا کنه راحت باشه.

... 

دارم اسباب کشی می کنم می رم تو اتاق طبقه پایین. تقریبا نصف وسایلام مونده که ببرم. کامپیوتر هم تو اتاق داداشم می مونه. طبقه پایین به غیر از اتاق من اتاق کار مامان قرار داره و یه دونه انباری. اتاق پایین بزرگتره و از طرفی خیلی هم آرومتره. خدا کنه وقتایی که مامان تو اتاق کارش نیست تنهایی دق نکنم! 

اینم از این دو روز. زیاد حرف زدم ببخشید. شاید اوایل بهمن اومدم دوباره پس تا بعد... 

جمله آخر:  

اگر نمی توانی خودت بالا باشی، سیب باش تا با افتادنت اندیشه ای بالا رود.

بدون تو...

نه از خاکم نه از بادم نه در بندم نه آزادم
نه آن لیلی ترین مجنون نه شیرینم نه فرهادم
فقط مثل تو غمگینم فقط مثل تو دلتنگم
اگر آبی ترین آبم اگر همزاد مهتابم
بدون تو چه بیرنگم بدون تو چه بی تابم 

تقدیم به تو  

پی نوشت: این شعر و از سایت بانو دات نت کپی کردم.

کاشکی از آینده خبر داشتیم!

چه قدر بده آدم از ۱ ثانیه بعدش خبری نداره... 

کاشکی ما آدمها از آینده خبر داشتیم اونوقت خودمون و برای همه اتفاقات خوب و بد زندگی آماده می کردیم. ولی خداوند این و برای بنده هاش نخواسته. حتما حکمتی داره که ما آدما از اون بی خبریم. کاشکی در همه لحظات زندگی قدر همدیگه رو بدونیم و به هم احترام بذاریم تا بعدا اگر خدای ناکرده اتفاق ناگواری پیش اومد پشیمون نشیم. 

دیرو حال مامان بد شد. خیلی ترسیدم و همه اش گریه می کردم. امروز دکتر بودیم. خدا کنه مشکلی نباشه. چون دکتر واسه اش یه سری آزمایش نوشته. البته خدا رو صد هزار مرتبه الان خوبه و مثل همیشه است ولی همه از این می ترسیم که دوباره اون مشکل برگرده. تو رو خدا دعا کنید مشکلی پیش نیاد.

و در آخر یک دعا  

خداوند همه بیماران و شفا بده. این دعا نه الان بلکه همیشه برای من جزء دعاهای اصلی بوده که از خدا می خواستم. و حالا برای من نقش پررنگ تری گرفته.

آمین

شب یلدا و تولد وبلاگ بهارین

امشب خانواده همسرم اینجا دعوت دارن. از صبح تو آشپزخونه بودم داشتم تدارک می دیدم. کیک خامه ای و دسر باوارا درست کردم و بقیه کارا رو هم مامانم انجام داد.  

دور هم بودن هم عالمی داره..... 

...  

یه موضوع دیگه اینکه دقیقا دو سال پیش من این وبلاگ و ساختم و حالا این شب یلدا تولد 2 سالگی وبلاگ بهارین هست.  

بهارین جونم تولدت مبارک.....

بالاخره فارغ التحصیل شدم!

سلام به دوستای گل و گلابم! 

دیشب جشن فارغ التحصیلیم بود. کلی خوش گذشت. 

بالاخره منم درسم تموم شد. البته  درسم که ترم پیش تموم شد ولی جشنمون و دیشب گرفتن. 

لباس و کلاه مخصوص واقعا جالب بود. همه یکدست بودیم. دیشب لوح یادبود دادن و امشب هم شام دعوتیم. خلاصه که ما هم مثل بقیه این قصه دانشگاه رفتمون تموم شد.البته امیدوارم آخرش نباشه و واسه مقاطع بالاتر همت کنم.

بین العیدین و به عبارتی بین السفرین!

جمعه زدیم به جاده...! رفتیم رفتیم رفتیم تا رسیدیم به لب دریا و بندر پهل و بعد هم ماشین ها رو سوار کشتی بزرگی کردیم و رسیدیم لافت. از اونجا هم با ماشین سفر آغاز کردیم و رفتیم بندر درگهان و بعد از کلی گشتن تو بازارا و پاساژای بزرگ رفتیم طرف قشم...بعد از ناهار هم رفتیم ساحل دریا و قایق سواری و...  

عصر شنبه که روز عید قربان بود هم برگشتیم شهرمون...واقعا لذت بردم...پوستم هم یه ذره بگی نگی برنزه تر شد!! 

این هفته هم قراره با آقای همسری دوباره مسافرت آغاز کنیم و بریم طرف شیراز... 

امیدوارم این یکی هم به خوشی و سلامتی بگذره...

وقت طلاست؟!!

وقتی نگاه می کنی می بینی ۸ ماه از سال گذشته و این اوج گذر زمان و نشون می ده...عمر من و تو داره می گذره به چه آسونی...دلم خیلی میگیره...از اینکه به معنای واقعی کلمه هیچ کدوم از ما ادما قدر زمان و نمی دونیم... 

وقت طلاست؟! 

از طلا هم قیمتی تره اما ما آدما وقتی یک تکه طلای ناقابل و گم می کنیم چه قدر تو سر خودمون می زنیم اما وقتی تک تک ثانیه های عمرمون در حال گم شدن و تموم شدنه هیچ افسوسی در کار نیست. در واقع عین خیالمون هم نیست. و این یعنی کار ما آدما برعکسه...قدر و قیمت چیزی رو که باید بدونیم نمی دونیم و افسوس خوردن برای چیزهای بی ارزش زندگی و سرلوحه کارهامون قرار می دیم... 

کاش ذره ای به فکر بیاییم... 

... 

ببخشید یه مدت نتونستم به دوستای گلم سر بزنم...کلی کار دارم... 

تو اولین فرصت میام پیشتون... 

موفق باشید