من و دلتنگی هام

من آخرین رهگذرم 

تو این خیابون بلند 

دیر اومدم که زود برم 

دل به صدای من نبند... 

...... 

دلم واسه عکس گرفتن تنگ شده دلم واسه خوندن زبان انگلیسی تنگ شده. دلم واسه نقاشی تنگ شده. دلم واسه کتاب خوندن تنگ شده. دلم واسه دیدن طبیعت تنگ شده. دلم واسه وبلاگم تنگ شده بود. اصلا دلم واسه همه چیزای دنیا تنگ شده... 

راستش امروز دارم یه نفس راحت می کشم. کار موقتی که داشتم ۵شنبه تموم شد و رفت پی کارش. آخییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییش. 

از موقعی که از سر کار می اومدم مثل جنازه بی هوش می شدم و به هیچی نمی رسیدم. ولی حالا احساس میکنم یه عالمه وقت دارم تا به این چیزای دوست داشتنی برسم و خودم و سرگرم کنم. 

اینم از من و دلتنگی هام. فعلا بای تا بعد برسیم به های!!!!!

دوستای بی وفا سلام!

تو این دنیا 

تنها یه چیز و می بینم 

اونم تویی 

بهار نارنج همیشگی زندگی من! 

تقدیم به همسری 

.... 

راستی راستی من نبودم زیاد از حد فراموش شدم...فقط سه تا کامنت بود...سعی میکنم به همه دوستای بی وفا سر بزنم...

کاملا بی عنوان!!

اسفند که میشه 

 حال و هوای عید رو نمایی می شه 

الان هم داره بارون میاد اینجا... 

چه شود... 

من عاشق این لحظه های دوست داشتنی هستم... 

کاشکی الان همسری نزدمان بود و از این احساسات زیبا برایشان می گفتیم و ایشان هم مستفیز می شدند هر چند که در حال حاضر هم ایشان این لحظات زیبا را می بینند اما باید با مشتری های کج و کوله(از ذکر مکان معذوریم!!)...سر و کله بزنند...باشد که قبول درگاه واقع شود!!

رویا اما واقعیت و مشکلی از مشکلات ما

گاهی واقعیت و رویا شبیه به همه... 

قبول داری؟ 

... 

از منطق همسری خوشم میاد...(می دونم حرفاش درسته ولی نمی دونم چرا گاهی توش اما و اگر میارم!!!)  

یه معضل: مشکل جامعه ماست همین. می دونیم حرفی درسته ولی توش هزار تا شاید و باید میاریم واسه اینکه کارمون و توجیح کنیم و خلاف حرف درست عمل کنیم. حالا بازم بگو قبول داری یا نه؟

بهارین و بارون

فقط یکبار... 

گفتم تو 

آمدی... 

و من چه قدر خوشبختم... 

... 

دو روزه شهرم بارون داره میاد...خیلی خوشحالم. همینطور تمام مردم...بارون که میاد فضای شهر واقعا دیدنی می شه...(آخه شدیدا بارون ندیده هستیم!!) 

... 

خوشحالم... 

لحظه هاتون بارونی(از نوع شادی!)

زودرنج مساوی بدبخت!!!!!

گاهی وقتا دلگیرم!! 

از دست زمونه... 

بدبختی اینه که شدیدا نازک دلم!!!! 

حساسیتم یه روز کار دستم می ده و بدبختم می کنه...کی بود که بهت گفتم. 

این خط این هم نشون...

بعد از ۳ ماه....من هنوز نفس می کشم!!!

من اومدم بعد از ۳ ماه.................. 

سلام به دوستای عزیز... 

راستش این چند وقت نمیشد بیام نت....کامی به اینترنت وصل نمی شد منم نتونستم بیام سر وقت وبم....و اما این چند وقته که نبودم هم اتفاق خاصی نیافتاد که بخوام تعریف کنم...سر کار رفتن همانا و تکراری شدن زندگی همانا...تکرار بدترین چیز تو زندگیه که من دچار اون شدم...اگر خدا بخواد تا یکی دو ماه دیگه مهلت کارم تمومه و میام بیرون و قدری زندگی میکنم!!! 

پاییز در حال تموم شدنه و تو شهرم یه بارون درست و حسابی نیومد...خدا میدونه من چه قدر بارون دوست دارم...اما فعلا که خبری از جنوب کشور در دست نیست...خدا جونم امیدم به تو هست در ادامه این زمستون...اگر بارون نیاد بهارمون جالب توجه نمی شه(و به اصطلاح محلی سال نمی شه!!!)...

کم کم به تمام دوستانم سر می زنم...منتظر باشید 

تا پست بعدی حق یارتون...

بوی مهر و ماه مدرسه

آخ خداجون یادش به خیر...این روزا همه بچه مدرسه ای ها و خانواده هاشون در تکاپوی خرید وسایل مدرسه هستن.. 

چه قد این روزها برای من خاطره انگیزه..دلم هوای مدرسه رفتن و کرده. بوی مهر...شور و شوق مدرسه رفتن...شور و شوق دیدن دوباره دوستان... 

تا رسید به دانشگاه...حال  هوا همون حال و هوا بود فقط یه خوره بزرگتر شده بودیم و عاقل تر و با شور و شوق بیشتر از مهر ماه استقبال می کردیم...و حالا ...که تموم شد.... 

دلم واسه نوشتن تنگ شده بود. اینم چند خط راجع به این روزها واحساساتم... 

باز هم میام...منتظر باشید

من نه منم!!

سلام به دوستای گلم

یکی از دوستان گفته بود بعد از یک ماه فقط یک سلام؟(پست قبلی). باید بگم اون پست و از تلفن همراه نوشتم(امتحانی) فقط میشد تو عنوان یه چیزی نوشت. تو قسمت نوشتن متن هر کاری کردم چیزی بنویسم نشد(جهت اطلاع همه).


این روزای عمر ما هم تند و تند داره می گذره...دلم میخواد بنویسم ولی کو وقت آزاد؟ از وقتی رفتم سر کار وقت سر خاروندن ندارم.

این روزا من نه منم!!!

من فقط خوابم!!!!