حواس پرتی های من/هنوز کوچولو هستم!

امروز صبحی که یکی از کلاسامون تموم شد همگی بلند شدیم که بریم بیرون.من و دوست جونم کنار در ایستاده بودیم تا اون یکی دوستمون هم بیاد بیرون که دیدم همینجور که می خندید اومد طرفمون.دیدم کیف منم دستشه!.ای دل غافل! کیفم و فراموش کرده بودم من خیلی حواس پرتم و این مورد تو جمع دوستانم بیشتر نمود پیدا می کنه!تو راه همش دوستام مسخره می کردن. خودم هم من باب خنده گفتم من موندم که خودم و تا به حال چرا گم نکردم!البته تو این مورد شاهکار به خرج دادم! دوست جونم می گفت فکر کن مثلا خوابیدی یه هو روحت تو رو گم کنه و تو عالم رویا سرگردون بشه!بهتره آدرست و رو یه کاغذ بنویسی تو جیب روحت بذاری تا راحت پیدات کنه!...این دوست جونم هم از بس حواس پرتی های من و دیده دیگه داره دستم می ندازه!

 

گاهی وقتا تو آینه دقیق به خودم نگاه می کنم و با خودم فکر می کنم به قیافه ام می خوره که ۲۲ ساله باشم؟هنوز باورم نشده که ۲۲ سالم تا دو ماه دیگه تموم می شه!هنوز فکر می کنم همون دختر بچه ای هستم که تا خطا کرد به خاطر کم سنی و بی تجربگیش بخشیده می شه!ولی واقعیت غیر از اینه!من بزرگ شدم همونطور که تو بچه گی آرزو داشتم یه روز به اندازه ای بزرگ بشم که اطرافیان من و بچه تلقی نکنن.و در واقع به آرزوی بزرگ بچه گی خودم رسیدم و خدا چه قدر زود این آرزو رو بر آورده کرد.خیلی زود و به اندازه یک چشم بر هم زدن.
...

اینم جک با مزه!

عروس وارد یک مجلس می شه، مادرشوهر می گه: صلی علی محمد دشمن جونم اومد عروس می گه: عقرب زیر قالی خواستی پسر نیاری.