وقتی به سن تو بودم/دو راهب

داییم پرسید : چه طور به مدرسه می روی؟
گفتم : با اتوبوس.
داییم لبخند زد و گفت : من وقتی به سن تو بودم پا برهنه می رفتم ، آن هم ۱۲ کیلومتر.
داییم پرسید : چقدر بار می توانی برداری؟
گفتم : اندازه یک کیسه گندم.
دایم خندید و گفت : وقتی به سن تو بودم ارابه می کشانیدم و گوساله از جا بلند می کردم.
داییم پرسید : چند بار تا به حال دعوا کردی؟
گفتم : دوبار ، هر دو بار هم کتک خوردم.
داییم گفت :وقتی به سن تو بودم هر روز دعوا می کردم ، یک ذره هم کتک نمی خوردم.
داییم پرسید : چند سالته؟
گفتم : نه سال و نیم.
آن وقت دایی بادی به غبغب انداخت و گفت : من وقتی به سن تو بودم ...ده سالم بود. 

... 

دو راهب که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را دیدند که در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد. وقتی راهبان نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آنها تقاضای کمک کرد. یکی از راهبان بی درنگ دخترک را برداشت و از رودخانه گذراند. راهبان به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام راهب دوم که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت: دوست عزیز!ما راهبان نباید به جنس لطیف نزدیک شویم. تماس با جنس لطیف بر خلاف عقاید و مقررات مکتب ماست در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی. راهب اولی با خونسردی و با حالتی بی تفاوتی پاسخ داد: من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی کنی!