مادربزرگ مهربونی که دیگه نیست...

دی ماه امسال برام بدترین ماه زندگیم بود... مادربزرگم فوت کرد...هیچ کسی باورش نمی شد...مادربزرگی که همیشه سر حال و خندون بود...مادربزرگی که هنوز می تونست کارای خودش و با توانایی انجام بده تازه اگر می شد باری هم از رو دوش بقیه بر می داشت...یه روز مریض شد و نصفه شبش فوت کرد...یه شوک بزرگ برای خانواده...هنوز تو ناباوری غرقم...دیروز بعد از مدت ها رفتیم خونه مادربزرگ...خونه دیگه حال و هوای همیشگی رو نداشت...همه این و می گفتن...عکساش و نگاه می کنم...برام غیر قابل باوره که مرده...یه مادربزرگ به تمام معنا خوب و از دست دادم...روزای اول خصوصا موقعی که خبر فوتش و شنیدم واقعا احساس می کردم دنیا پوچ و بی مفهومه...روزای بعدش هم بیشتر به مرگ فکر می کردم...وقتی غسلش داده بودن رفتم دیدمش برای یک لحظه صورتش و که بوسیدم سرد سرد بود...زود هم اومدم کنار...چون واقعا تحملش برام سخت بود و صدای هق هق گریه های من که بعد از دیدنش به آسمون بلند شد...مادربزرگ مهربونم یه روزی یه پستی نوشتم که تو من و از تو حوض آب نجات داده بودی و باعث شدی دوباره نفس بکشم همین چند ماه پیش نوشتمش...اون پست فکر کنم اشتباهی پاک شده...اونموقع اصلا فکرش و نمی کردم که تو چند ماه بعدش تو این دنیا نیستی...خیلی دلم برات تنگه...کاش بودی...خدا رحمتت کنه...